دونامه از فرزاد و فرهاد


پارسال در 19ارديبهشت آخوندها يكي از شنيع ترين جنايتهايشان را مرتكب شدند. در سحرگاه 5زنداني را كه برسر اصول و آرمان خود ايستاده بودند به دار آويختند. شجاعت و پاكبازي اين 5تن همه را به تحسين وادار مي كند. همان زمان من مطلبي نوشتم كه در برخي سايتها ، از جمله همين شباوازها نيز منتشر شد. امسال خواستم همان مطلب را دوباره تكرار كنم. ولي دو نامه از اين شهيدان را يافته بودم و ترجيح مي دهم آنها را بر خلاف سياق اين وب لاگ كه مختص به كارهاي خودم هست بزنم. در اين دو نامه دريايي عواطف انساني و انقلابي موج مي زند كه من بارها آن را خوانده ام و از پاكبازي نويسندگانش آموخته ام. پس اجازه دهيد يكبار ديگر به ياد تك تك آنها دو نامه فرزاد و فرهاد را بخوانيم.
رد نوشته خودم هم اين است http://shabavazha.blogspot.com/2010/05/blog-post_09.html
اگر خواستيد مي توانيد مراجعه كنيد:
نامه اول متعلق به شهيد والامقام فرزاد كمانگر است. آخرين نامه او است خطاب به دژخيم اژه اي:
آقای اژه ای، بگذار قلبم بتپد!
ماههاست که در زندانم، زندانی که قراربود اراده ام را، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند. زندانی که باید آرام و رامم میکرد چون "بره ای سر براه "، ماههاست بندی زندانی هستم با دیوارهایی به بلندای تاریخ.
دیوارهایی که قرار بود فاصله ای باشد بین من و مردمم که دوستشان دارم، بین من و کودکان سرزمینم فاصله ای باشد تا ابدیت، اما من هر روز از دریچه سلولم به دور دستها میرفتم و خود را در میان آنها و مثل آنها احساس می کردم و آنها نیز دردهای خود را در منِ زندانی میدیدند و زندان بین ما پیوندی عمیق تر از گذشته ایجاد نمود.
قرار بود تاریکی زندان معنای آفتاب و نور را از من بگیرد، اما در زندان من روئیدن بنفشه را در تاریکی و سکوت به نظاره نشستم.
قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشی بسپرد، اما من با لحظه ها در بیرون از زندان زندگی کرده ام و خود را دوباره به دنیا آورده ام برای انتخاب راهی نو.
و من نیز مانند زندانیانِ پیش از خود تحقیرها، توهینها و آزارها را ذره ذره، با همه وجود به جان خریدم تا شاید آخرین نفر باشم از نسل رنج کشیدگانی که تاریکی زندان را به شوق دیدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.
اما روزی "محاربم " خواندند، می پنداشتند به جنگ "خدا"یشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهی به زندگیم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجرای حکم میباشم. اما امروزکه قرار است زندگی را از من بگیرند با "عشق به همنوعانم" تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه ی "عشق و مهری" که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه ی کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند، فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماه و ستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکی اش خیانت نکند، قلبم در سینه کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد "حامد" دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت؛ "کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمیشود " و خود را حلق آویز کرد.
بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد، فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش، شراره ی طغیانی دوباره در برابر نابرابریها را در قلبم زنده نگهدارد.
قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان دور معلم روستایی کوچک شود و هر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا به پیشوازش بیایند و او را شریک همه ی شادی ها و بازی های خود بنمایند شاید ان زمان کودکان طعم فقر و گرسنگی را ندانند و در دنیای آنها واژه های "زندان، شکنجه، ستم و نابرابری" معنا نداشته باشد.
بگذارید قلبم در گوشه ای از این جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشید، قلب انسانیست که ناگفته های بسیاری از مردم و سرزمینش را به همراه دارد، از مردمی که تاریخشان سراسر رنج و اندوه و درد بوده است.
بگذارید قلبم در سینه ی کودکی بتپبد تا صبحگاهی از گلویی با زبان مادریم فریاد برارم:
"من ده مه وی ببمه باییه
خوشه ویستی مروف به رم
بو گشت سوچی ئه م دنیاییه"
معنی شعر: می خواهم نسیمی شوم و "پیام عشق به انسانها" را به همه جای این زمین پهناور ببرم.
فرزاد کمانگر
بند بیماران عفونی، زندان رجایی شهر کرج
مورخ ٨/۱۰/٨۷
تاریخ نگارش؛ ۲/۱۰/٨۷ بند امنیتی ۲۰۹ اوین

نامه دوم نامة شهيد انقلابي فرهاد وكيلي است.در خبرهاي بعد از شهادتش خواندم كه همسرش فرزندان فرهاد را به تهران آورده بود تا فرهاد را ببينند. قاضي شقي و سفاكي كه گويا صلواتي مزدور بوده است به او مي گويد فرهاد را اعدام كرده ايم. چرا به اين جا آمده ايد؟ و آن شيرزن قهرمان پاسخ مي دهد پسرم آورده ام تا به تو نگاه كند و چهره قاتل پدرش را فراموش نكند(نقل به مضمون)
درود بر او

مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه اي است بي آزار

مرگ یعنی عشق، آسمان بودن، رفتن، مرگ یعنی جدایی کوتاه شدن دست از جهان، مرگ ترک دیار، دوری همیشه از یاران، مرگ یعنی رفتن، رفتن بدون بازگشت، در یک کلام مرگ یعنی مرگ، اما پیش من هر چه از مرگ می گویند در دل هراسی ایجاد نمی شود، مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه ایست بی آزار، مرگ برای من سعادتی است هدیه شده از سوی دوست زیرا برای ملت است. یاد من بعد از مرگ یاد خواهد شد با یاد شهدا، مرگ برای من یعنی دوباره بودن، یعنی دل به عشق سپردن، یعنی تولد و اگر عمر من یعنی طول مسافتی ما بین دو ایستگاه پس رسیدن به مقصد برایم رویایست پس عظیم زیرا من و ملتم و عزیزانم و فرزندان و یارانم در این دنیا بی پناه بودیم اما آرزوی نا شکفته من در راه این سفر که می دانم کجا می روم و چه می خواهم شد مرا به سوی مرگ می کشاند، شاید پس از مرگ من و با مرگ من خون انسانی که آیندگان او را شهید خواهند خواند پشتیبانی باشد برای ملتم و وطنم و فرزندانم... و اگر قرار است در کشاکش این امواج مرا دیوانه وار به نسخه های به نام ساحل بکوبند ومشتی استخوان از من باقی بماند من مرگ را به آغوش خواهم کشید که این نه مرگ است بلکه پیوندی است میان من، گذشتگان و آیندگان پس،از این مرکب که دنیا خواندنش پیاده خواهم شد و پیاده به سوی عشق خواهم رفت.
دیگر بوی یاس و نرگس و نسترن مرا به سوی خود نخواهد کشید زیرا خود ایستگاه خواهم بود برای بوییدن نرگس و یاس و نسترن و من برای همیشه از چیدن گلهای زیبا خود را محروم خواهم ساخت زیرا باور دارم بهترین گلها را بهترین انسانها به من هدیه خواهند کرد. مسیر رفتن اگر چه سخت بود و دشوار اما پایانی بس دلپذیر خواهد داشت دلتنگم دلتنگ از دنیا از مکرش از ظلمش و بی عدالتهایش تن رنجور من دیگر تحمل کشیدن بار مسئولیتی جدید را نخواهد داشت.
باور کنید که نمی توانم ،سخت است چه می دانید چه سختیها کشیدم، از آن زمان که فهمیدم وارث خون خوبان هستم و چه رنجها دیدم، از آن زمان که به پاکی دختران زاگرس شهادت دادم و شجاعت پسران آرارات و قندیل را ستودم و چه دشوار بود آن زمان که شاهو هم سنگیني اش را بر دوش خسته و رنجورم افزود پس باید رفت باید عاشق بود، خستگی ام نه از پیمودن ادامه راه بلکه ترس از دست دادن این همه لذت و ارزش است که امروز به آن دست یافته ام.

فرهاد وکیلی زندان اوین
ادامه مطلب!

در کوچه شقایق



در كوچة شقايق


براي رضا كه بي صدا رفت


در كوچة شقايق


كبوترها بر شاخه نشسته اند


با پيراهن هاي سياه و چشمان پرخون.



سكوت انبوه؛


اندوه انبوه؛


انبوه انبوه.



تنها صداي گامها


و تفكر خاموش فوج سوكواران


تنها من و اين لحظه كشدار بي انتها.



ابد چه نزديك است!


و تو در پرواز آرام شبانه


چه دوري!



با تابوت غرق در ميناهاي سفيد


كبوترهاي سياه به چه فكر مي كنند؟


در آسمان پرواز؟




11فروردين90


ـAllee Des coquelicots (كوچة شقايق)نام يكي از خيابانهاي كوتاه گورستان سرژي سنت كريستف است। رضا شيرمحمدي را در آن جا به خاك سپرديم. پيش از او، خواهرانم زهره غباري و زيبا دانشور و حاج خليل رضايي ، مادر كوشالي و كاظم موسايي هم آن جا آرميده بودند.




ادامه مطلب!

آن عهد که با او دارم



يادآوري: اين مقاله را چند سال پيش در گراميداشت ياد دكتر ساعدي نوشتم. اكنون دوم آذرنزديك مي‌شود و سالگرد او است. يادش بخير كه آموزگار خوبي بود. براي همة ما. قبل از هرچيز هم موضوع درسش «انسان» بود.



ياد دكتر غلامحسين ساعدي و يك سؤال



در مقاله اي كه ذيلاً مي خوانيد، و چند سال پيش نوشته شده، اين وسواس را داشتم كه نكند در سالگردهاي دكتر ساعدي نوشتن نوعي مرده خوري باشد. دوست نداشتم رابطه ام با او، كه همواره او را استاد و دوست بي رياي خود خوانده ام، به اين فضيحتها آلوده شود. اين بود كه سالهاي سال در موردش سكوت كرده بودم...


به هرحال امسال دوم آذر هم رسيد. من باز دچار وسواس هميشگي شدم كه بنويسم يا نه؟ ننوشتم تا بقيه بنويسند و ببينيم چه مي نويسند. بعد كه ديدم حالم به هم خورد. يا لجم گرفت. به راستي چگونه است كه ادعاي مبارزه با سانسور داشته باشي و اين طور بي پرده، در واقع دريده، يك نويسنده مثل ساعدي را سانسور كني؟ اگر سانسور بد است، كه برمنكرش لعنت، چرا وقتي به موارد و موضوعاتي مثل ساعدي با اعتقادات مشخص سياسي و مشي سياسي كاملاً روشن و هزار بار نوشته شده توسط خودش مي رسيم فراموشكار مي شويم؟ اين كه ساعدي نمايشنامه و قصه نويسي بوده كه در تاريخ ادبيات معاصر ايران جايگاه خاصي دارد به قدري واضح است كه حتي قاتلان او، يعني آخوندها، هم به آن معترف هستند. حتماً شنيده يا خوانده ايد كه اجازه فرموده‌اند دربارة او حرفهايي زده شود و حتي برخي كتابهايش را با رندي تمام چاپ كرده‌اند. بنابراين تعريف و تمجيد از جايگاه او در ادبيات معاصر نيست كه مورد پسند آخوندها نيست. چيز ديگري است كه البته بسياري از كساني هم كه درباره او گفته و نوشته اند سكوت كرده اند. يعني در واقع و بي رودربايستي ساعدي را سانسور كرده اند. در حالي كه همه مي دانند كه ساعدي به چه خط سياسي عشق مي ورزيد و خود را از آن تبار مي دانست


. همه مي دانند در باره نقش روشنفكران در مبارزه با آخوندها چه مي گفت، همه مي دانند در باره مساله پناهندگان سياسي و اقتصادي، كه در يك مرزبندي مشخص با آخوندها خلاصه مي شد، چه نظر قاطع و روشني داشت. همه مي دانند سالهاي آخر عمرش را با چه كساني بود و براي چه كساني قلم مي زد. همه مي دانند كه در همين سالها چه رفيقان نيمه راهي تركش كردند و به او بد گفتند و بد نوشتند. و خيلي چيزهاي ديگر كه در حافظه تاريخي ادبيات معاصر و مبارزه عليه سانسور ضبط است. ولي راستي چرا كسي در باره اين مسائل چيزي نمي گويد؟ و اين كار جز سانسور مردي كه نجيب ترين نويسنده ضدسانسور بود چه نامي دارد؟ قبول داريد كه در اين باره گفتني بسيار است؟ اما من نمي خواهم وقت زيادي بگيرم. شايد در فرصتي ديگر چيزي قلمي كنم. علي الحساب مقاله گذشته ام را ببينيد شايد روشنايي بخش نقاط تاريكي باشد



آن عهـد كه با او دارم...


در ياد دكتر غلامحسين ساعدي



تا به‌حال شده كه بي‌دليل بي‌حوصله شويد؟ دلتان گرفته باشد و بي‌بهانه ناشاد باشيد؟ 19-20 سال است كه من در دوم آذر هرسال چنين وضعي را پيدا مي‌كنم. دلم براي كسي تنگ مي‌شود كه در شرح حال آخرين سالهاي زندگيش در غربت نوشت: «از دو چيز مي‌ترسم: يكي از خوابيدن و ديگري از بيدار شدن».


به‌هرحال ياد دكتر ساعدي در اين سالها ولم نمي‌كند. الان كه اين را مي‌نويسم دو دل هستم. بنويسم يا نه؟ نمي‌دانم اين دل، چه دلي است؟


مگر شير و پلنگي اي دل، اي دل؟


به‌مو دايم بجنگي اي دل، اي دل؟


ياد او بودن را بايستي پاس حرمت نويسنده‌يي بزرگ و انساني بزرگتر دانست يا چيزي در رديف مرده‌خواري و مرده‌پرستي؟ ... نه به‌خاطر خودم كه به‌خاطر دكتر ساعدي دوست ندارم اين طور باشد.


خوشحال بودم، كه به‌تنهاييهاي او راه پيدا كرده‌ام. تا پيش از اين كه با او از نزديك آشنا شوم برايم نويسنده‌يي پيشكسوت بود. از همان قدمهاي اول ورودم به‌اين وادي او و دو سه تا مثل او خودشان را به‌معلمي من تحميل كرده بودند. اين طور نبود كه من انتخاب كنم. اصلاً مگر كار دل انتخاب‌بردار است؟ برخلاف آن‌چه كه در وهلة اول به‌نظر مي‌رسد ما نيستيم كه انتخاب مي‌كنيم. ما انتخاب مي‌شويم. در زندگي و مبارزه اين طور است در هنر هم همين طور است. و ساعدي از جمله كساني بود كه خودش را تحميل مي‌كرد. بدون هيچ زوري، كه نداشت. و چشم غره و يا امكاني كه باز هم نداشت. و بدون هيچ اعمال نفوذي كه اهلش نبود. در عوض غنايي داشت كه خود را تحميل مي‌كرد. اگر بخواهم با كلماتي اخلاقي توصيفش كنم به‌نظر من اخلاقي‌ترين نويسندة معاصر ما بود. يك روز به‌خودش همين را گفتم. خوشش نيامد. رو ترش كرد و زير لب غريد كه من اخلاقي نيستم. من هم جا نزدم و گفتم بستگي به‌تعريفت از اخلاق دارد. اگر اخلاق را يك مشت بايد و نبايد تار عنكبوت‌گرفته و صد من يك غاز تعريف كني بله من هم موافقم با تو. تو اصلاً ضد اخلاقي. من قصه‌هاي «گور و گهواره» تو را خوانده‌ام. مي‌دانم خيلي از آن شخصيتهايي كه توصيف كرده‌اي با خودت اصلاً قرابتي ندارند. من وقتي آن‌را مي‌خواندم به‌خوبي مي‌دانستم كه تو عليه اخلاق مي‌خواهي قلم بزني. اخلاقي كه گفتم. مشتي بكن و نكن عهد بوقي بود. اما اگر بالاخره قبول داشته باشي كه در وراي همه چيزها آدمها با ارزشها و ضدارزشهايشان زندگي مي‌كنند و حتي مي‌ميرند. تو از اخلاق، گريزي نداري. هركسي بوي ارزشهايي را مي‌دهد كه معتقد است. آدم«بي‌بو» هم نداريم، كه آدم «بي‌بو» همان «بي‌خاصيت» است... اين را كه گفتم زيرجلكي پوزخندي زد و سعي كرد خودش را گم‌و‌گور كند. الكي بهانه‌يي تراشيد و در رفت. و من فهميدم قبول كرده است. دلش اين‌قدر صاف بود كه تا سرك مي‌كشيدي همه چيزش را مي‌توانستي ببيني.


«سالهاي قبل از پاريس» از او بدون اين كه ببنيمش و حتي يكبار با او حرف بزنم بسياري چيزها آموخته بودم.


دركلاس چهارم دبيرستان با يك نفر ديگر يك نشرية دبيرستاني منتشر مي‌كرديم به‌نام «انديشة برنا». مثلاً شعر و قصه مي‌نوشتيم. پولهايمان را مي‌گذاشتيم روي هم و ديگر سينما نمي‌رفتيم و كتاب هم نمي‌خريديم تا بتوانيم پول استنسيلش را داشته باشيم. بعد «به‌دانش‌آموزان عزيز» مي‌فروختيمش و چند نسخه‌اش را به‌اين مجله و آن هفته نامة ادبي مي‌داديم. تنها دلخوشيمان اين بود كه در صفحات خوانندگانشان يادي از ما بكنند. آن زمان براي اولين بار پايم به‌تئأتر كشيده شد. «آي بي‌كلاه و آي‌ باكلاه» ساعدي در سالن 25شهريور روي صحنه بود. رفتيم آن را ديديم و كلي صفا كرديم. بعد دوباره رفتمش. نوجواني بودم ناشناس كه در ميان جمعيت هيچ آشنايي نداشتم. براي همين، از مزيت آن استفاده كردم و تا توانستم اين طرف و آن طرف سرك كشيدم. آدمها را ديد زدم و به‌بحثهايشان، دزدكي، گوش دادم. همه چيز برايم نو و تازه بود. اما يكباره ديدن دكتر ساعدي ميخكوبم كرد، كتي ژنده و پيراهن بسيار ساده‌يي به‌تن داشت. موي نيمه بوري داشت و از دور هم مي‌توانستي بفهمي‌«شهرستاني ساده اما هوشيار»ي است. رفتم كنار دستش ايستادم و خيره نگاهش كردم. متوجه من نبود. داشت با كس ديگري صحبت مي‌كرد و من يادم نيست چقدر طول كشيد تا خسته شدم و رفتم. بعد از آن هميشه چهره‌اش را همان «ساده اما هوشيار» آن شب يافتم. به‌هرحال بعد از دوبار ديدن نمايش آمدم و نمي‌دانم چه شد كه به‌خودم جرأت دادم و مثلا چيزكي نوشتم دربارة آن نمايشنامه و اسمش را هم گذاشتم: «معرفي و نقد نمايشنامه». آدمهاي مثل من البته در جواني به‌اقتضاي سن و سال و جهالت از اين دسته‌گلها به‌آب مي‌دهند. اين مهم نبود. مهم اين بود كه دكتر ساعدي به‌من شهامت نوشتن داد. از اين رو بود كه در دلم جا گرفت. و اين مهر طي ساليان از دل نرفت كه نرفت تا بيش از 6ـ 25 سال بعد او را در پاريس از نزديك ديدم.


همان آدم بود. «ساده و هوشيار». سادگيش از بلاهت دور بود. و هوشياريش از شارلاتان‌بازي و پشت‌هم‌اندازي. هرچند بسيار پريشان و مضطرب مي‌نمود، و واقعاً هم بود، اما نسبت به‌همه چيز حساس بود. يكبار «به‌من چه» را از او نشنيدم. حتي نسبت به‌نامه‌هايي كه برايش مي‌فرستادند تا بن استخوان حساس بود. يكبار ناشناسي برايش نامه نوشته و انتقادي به‌او كرده بود كه چرا در الفبايي كه منتشر كرده فلان مطلب را زده است. چند بار جلو خود من زد زير گريه و انتقاد طرف را قبول كرد. و بعد اضافه مي‌كرد: «من الفبا منتشر كنم كه فلان چيز را بنويسم؟ اصلاً نمي‌خواهم منتشر شود». بعد از انتقاد از خود قسم مي‌خورد كه خودش هم با چاپ آن نوشته مخالف بوده و در واقع رودست خورده است.


نويسندگي در خونش بود. در همه حال نويسنده بود. نه فقط وقتي كه قلم به‌دست مي‌گرفت. با وجود فشارهاي زيادي كه تحمل كرده بود دروني استوار داشت. فشارها، اعصاب و جسمش را درهم شكسته بود. اما آدم در درونش چيزي مي‌ديد كه صلب و سخت است. لجباز، قد، يكدنده، سرتق و يا هرچه كه اسمش را مي‌گذاريد. اما به‌هرصورت از ميدان در نرفته، دردمند و از همه مهمتر آرزومند. شاه بيش از 80درصد جسم و روح او را كشت و شيخ تمام‌كشش كرد. اما هم شاه و هم شيخ نتوانستند «بي‌آرزو»يش كنند. او هميشه آرزومند بود. گاه كه كيفور بود آن‌چنان از آرزوهايش حرف مي‌زد كه انگار فردا تحقق مي‌يابند. و گاه حسرتي را چنان دلسوخته بيان مي‌كرد كه شنونده‌اش احساس مي‌كرد دكتر همين امشب تمام مي‌كند. اما در هرصورت و هرحالتي هيچ وقت اميد بازگشت به‌وطن را از دست نداد. خودش نوشت: «تمام وقت خواب وطنم را مي‌بينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهي شده برگردم به‌داخل كشور. حتي اگر به‌قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چيز را نفي مي‌كنم. از روي لج حاضر نيستم زبان فرانسه ياد بگيرم و اين حالت را يك مكانيسم دفاعي مي‌دانم. حالت آدمي كه بي‌قرار است و هر لحظه ممكن است به‌خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترين شكنجه‌هاست. هيچ چيزش متعلق به‌من نيست و منهم متعلق به‌آنها نيستم. و اين چنين زندگي كردن براي من بدتر از سالهايي بود كه در سلول انفرادي زندان به‌سر مي‌بردم».


در هرصورت دكتر ساعدي سالهاي سلول انفرادي و «بدتر» از آن را تحمل كرد. حسرت بازگشت به‌وطن را با خود برد. من بعد از او براي چندمين بار تصميم گرفتم كه هرطور شده در برابر «خودكشي فرهنگي» مقاومت كنم. فكر هم نمي‌كنم اين تصميم نياز به‌تكرار نداشته باشد. برعكس هربار كه آن را تجديد مي‌كنم احساس نوعي زنده شدن مي‌كنم. علاوه برآن هروقت به‌پرلاشز مي‌روم برسر مزارش مي‌ايستم و عهدي را كه با او بسته‌ام تكرار مي‌كنم. اگر روزي پايم به‌وطن رسيد برايش حرف خودش را تكرار مي‌كنم كه: «ما زنده‌ايم، پويايي در وجود ماست. نمي‌خواهيم بميريم. نه تنها خودكشي فرهنگي نمي‌كنيم كه رو‌در رو‌با فرهنگ‌كشي مقابله مي‌كنيم».



ادامه مطلب!

در صبح گرگ...












به مسعود كه گفت: اگر مي ايستيد جانانه بايستيد


و همة مجاهدان اشرفي كه در 19بهمن90 جانانه ايستادند


آنان كه رفتند و آنان كه در انتظارند...



در گرگ و ميش خونين صبح


گرگها ستون ستون آمدند.


با نفرها ونفربرها


و مسلسلها و خشابهاي پر


و گلوله ها و دندانهايي از غيظ و چرك.



در صبح گرگ


باد هرزه بر شقايق وزيد


و سروها سينه به سينة توفان ويراني ايستادند


مثل پدران مصلوبشان


كه به قتل عام كودكان خود رضايت نداده بودند.


با زرهپوش و نفربر آمدند


با پوزه هايي كه فقط خون را بو مي كشيد


و قلبي پر از رطيل و كژدم،


و تاختند بر زندگان و مردگان


بر درختها و خانه ها و مزارها.


آدمكي از برف و ذغال


با شانه هايي پر از قپه هاي سفلگي


و چشماني سفليسي و دهاني پر از ريم


آمده بود تا بترساند پرنده را


از پرواز در طلوع مقدر فردا.


ماري كه به سوي آشيانة جوجكان خزيد


نمي دانست جوجه هاي اين صبح


عقاباني هستند كه خانه در خورشيد دارند.



دشت تب كرد از پژواك زخم


و هيچ كس از تكرار نام بلند ايستادگي دريغ نكرد.


اين خاك فراموش نخواهد كرد!


آواز دختري جوان را كه در باد خواند:


اين منم سينه گشاده بر گلوله هاي تو


و اين تويي


مقهور خشم من از جهان تو.



بيا! بيا! بيا و بتاز!


با همة سگانت


ـ درنده و وحشي و مسلح ـ


و ستون ستون ددانت


ـ تخدير شده با دلار و خرافه ـ


بيا! بيا! بيا و بتاز!



مردي كه آوازهايش را هميشه با چشمهايش مي خواند


اين بار وقتي از دو پا افتاد زمزمه كرد:


هركه هستي بيا!


رگبارهاي تو زوزه هاي وحشت اند


و زمين دوباره بيدار خواهد شداز ميان دود رگبارها


اينجا خانة بيدلان است


و ما بر تخت شكنجه


يا سكوي دار و ميدان تيرباران آموخته ايم


با جلاد چگونه سخن بگوييم


بيا و شليك كن!



در خاكريزها مجروحان بي ناله اي مردند


و براي فرزندان خود خواندند :


ما آن لاله نيستيم شرمنده از پرپر شدن


و تسليم در سرپنجة تقدير


ما داغ ديده ايم ، بي هيچ ندامتي


و روزها و سالهاست


كه بر جقة ولايت و رقعة تسليم تف كرده ايم.



مادري با گلوله اي در گلو


براي بوزينه اي كه براي خليفه خوش مي رقصد خواند:


اين سرزمين، سينة من است


با نهرهايي از خون


و آنقدر گشاده است


كه نفرها و نفربرهايت را مي بلعد


و نهرهايي را به دريا مي رساند


كه در كنارش نخلها و كنارها روئيده اند.



در صبح روز بعد


ـ روزي كه نيستي ـ


من مانده ام و اين كوچة بي نبض ماتم


من مانده ام و اين خاك پر درد.


در صحراي اندوه نگاه


به جاي شمشادها و كنارها


تير و تيغ و تبر است روئيده در هرذره خاك


و آسمان


آن بوم رنگارنگ نقش در نقش نيست


كه در هرصبحگاه حيرت شاعرانه را برمي انگيخت.



پر مي شوم از روح شيطاني كلام


و مي خواهم كه نگويم هيچ جز نفرين و نفرت


از هست و نيست جهان.


و مي خواهم كه تنها نصيبم زخمهايم باشد


و انزوايي كه ژرفايش انتهاي جان باشد.



در تقاطع عربدة توفان و باغ غزلخوان


تنها پره هاي خونين باد را ديدن


جفا به گل است و غزل


و من بي دريغ تر از هميشه


نام شما را ستايش مي كنم


كه ديباچة بهار است و شوكت رويش.



كلافه از كلاف بغض و خشم


از سيلاب اندوه و خونخواهي مي گذرم


و تنها به ستايش شما برمي خيزم


در بن عربدة قاتلان اما


اين شماييد كه لبخند زده ايد


در شبقرق ممنوعيت آواز و شعر


اين شماييد كه در كوچه هاي بيدلي غزل خوانده ايد


از خونهاي داغ تان


خورشيدي طلوع مي كند


كه آب مي كند تمام هيبت جلاد را



...و من برجنازه جواني كه جواني من بود


با وضويي از خون نماز بردم


تا براي دوالپاي ولايت بخوانم:


در زير عباي تو


ما جز تمساحي از نفس افتاده و گشاده فك نديده ايم


سروستان ما هميشه


با خون جوان ترين خود باليده است


ما در غروبهاي پر درد


جز زيبايي صبح نديده ايم.



براين سرزمين مويه نمي كنم


اين جا خانة چلچله هاي بي خانة صحرايي است


پيش از تو نيز بسا كسان


در اين تربت خون كاشته اند


و كسي كه خون بكارد لعنت درو مي كند.


بيا و شليك كن! ويران كن! خون بكار!


زهير ما اولين زهير ما نبوده است.



در زير اين استخوان شكسته،


در ميان اين گوشت شرحه شرحه،


در بطن اين جسم منهدم،


قلبي قرار دارد كه ساكت نمي شود.


تيرباران نمي شود.


زندان نمي شود.


و در دقيقه شليك نيز از تيك تاك نمي ايستد.


گوش كن!


اين قلب به انبار باروتي وصل است


كه در هزاران كيلومتر آن سوتر


منفجر مي شود.


و تو خواهي ديد


در خيابانهايي كه خاكش از آن من است


آن چه كه شكفته مي شود


قلب هزار بار متلاشي شدة من است


قلب فائزه است و صبا و بهروز


قلب شاداب جعفر است


و اين قلب نسترن است


كه عطرش تمام كهكشان شبانه ما را پر كرده است.



در اين خون زني ايستاده است


سرفرازتر از همة ماههاي بدر


و مردي


فرو رفته در چشمه هاي روشنايي


و برآمده از رودهاي آسماني.


در اين خون كسي مي رقصد


كسي آواز مي خواند


كسي فرياد مي زند


كسي كه چشمهايش بسته نبود


و بسته نمي شود.



همة برگها را ترانه خواهم كرد


همة آبها را ترانه خواهم كرد


نام شما را به همه آسمانها


و همة رودها و خيابانها خواهم برد


و عطر پنهان خونتان را


در همة خانه هاي پراكنده


منتشر خواهم كرد.



نامتان را خواهم گفت


نامتان را به گنجشكها خواهم گفت


به آهوان خواهم گفت


به پلنگان در قله


و كبوتران رفته در ماه


نامتان را برصخره ها خواهم نوشت


بر ديوارها


و بر سر در ميدانهاي آزادي...


بام بلند اين جهان در لبخند شما است


نامتان كه ارتفاع ناب حقيقت است


ترانه است و سرود


برلبان هرآنكس كه آزادي را مي شناسد


و پيچيده در پرچمي كه فردا


بربام بلند عشق افراشته مي شود.



19تا27فروردين90



ادامه مطلب!

نامه به رضا هفت برداران


نامه به رضا هفت برادران
(به ياد صبا كه تا به آخر ايستاد و ماندگار شد)


رضا جان سلام
از دور مي بوسمت. بوسه اي به صورت نجيب ات در زير تابوت صبا، به لبهايي كه داغدار و ملتهب بودند و آن حرفها را به صبا گفتند. بوسه اي بر دستت كه آن كلمات را در نامه ات نوشتي.
امروز نامه ات را خواندم. چند روز پيش هم با آن يكي دختر اشرفي ات، سارا، رفته بودي بالاي سر جسد صبا و با او حرف مي زدي. آن را هم ديدم. چند روز قبل ترش هم وقتي جسد صبا را آوردند، تو را زير تابوت صبا ديده بودم. تركيب تكان دهنده اي بودي از اندوه و صلابت. «آن مرد بغض كرده كه نمي گريد» تو بودي. و من با تمام وجود مي فهميدم چرا گريه نمي كني. چون خودم هم گريه نمي كردم. بغض كرده بودم، اشكهايم جاري بود، ولي گريه نمي كردم. محمود درويش در سال2006، بعد از قتل عام قانا، در جنوب لبنان، وقتي اجساد تكه تكه شده كودكان فلسطيني را ديد نوشت: «دير زمانی ست که ديگر نمی گريم، از آن زمان که فهميدم اشکم آنانی را شاد می کند که مرده ام را دوست می دارند» و به «صبا»هايشان نگاه كرد و سؤال كرد: «چند مسيح کوچک را می توان در يک شمايل گنجاند؟» گاه فكر مي كنم كه جهان كوچكتر از اندوه ماست. محمود درويش بي خودي ننوشت: « آن کس که امروز شعری بسرايد و يا تابلو نقاشی کند و يا رمانی را بخواند و يا به موسيقی گوش فرادهد.... بزهکار است». و به راستي كيست كه بعد از خون صبا و حنيف و فائزه و آسيه و زهير احساس بزهكاري نكند؟
راستش من هم اولش خيلي گريه كردم. چون احساس بزهكاري مي كردم. بيش از هزار بار از خودم پرسيدم در اين معركة خونين چرا اينجايم؟ يك بدشانسي، يا كه جبري جهنمي است؟ و يا محكوميتي غير قابل تغيير؟ دست و دلم هم براي نوشتن نه تنها شعر، كه هيچ كاري نمي رفت. همه اش از خودم مي پرسيدم : «چند مسيح كوچك؟» «چند؟ چند؟ چند؟» و به قول شاملو در چهار راه فصول، اين دفتر تا چند، ورق خواهد خورد؟ ظاهر قضايا نشان از اين دارد كه كاري نمي شود كرد. در روزگاري كه به قول حافظ از كان مروت لعلي برنمي آيد و «كسي به ميدان در نمي آيد» بايد هرصبح كه چشم باز مي كنيم، ببينيم ««خون چكيد از شاخ گل»
اما از طرف ديگر، اين روزها تصاوير و مصاحبه هاي هركدامتان را كه در تلويزيون مي بينم احساس مي كنم از آن سوي عاشورا با ما سخن مي گوييد. آخر مي داني در اين جا، برخي اين سوي عاشورا ايستاده اند و حرف مي زنند. در واقع دارند ور مي زنند. حمل بر ادبي نكن. بعد از خون صباها تعارف را بگذاريم به كنار. شمايان همه، زنده و شهيد، همان حرف آخر صبا را مي زنيد كه گفت تا به آخر ايستاده ايم. و يك عده عقده هاي عفوني و چركين شان را مي نويسند. و من كه از بد حادثه به دور از شما افتاده ام، در التهاب عاشوراي شما مي سوزم و در پايان يك جدال سخت با خودم، به اين نتيجه مي رسم كه هرچند جسمم از شما دور است بل روح و قلبم در آنجا است و براي شما مي تپد. باور كن چند بار وقتي ديدم كه سنگ و گلوله بر شما مي بارد بي اختيار دست بر پيشاني خودم بردم آحساس كردم گلوله اي قلبم را شكافت. و راستي به شكوه چنين احساسي هرگز فكر كرده اي؟...
بله رضا جان ما اين شكوه را ديده ايم و هيچ چيز و هيچ كس نمي تواند ما را از شما جدا كند. ولو آن كه هرروزمان يك 19فروردين بشود. شما با كاري كه كرديد هرلحظه ما را به آن لحظة فراموشي ناپذير تبديل كرديد كه صبا يكي از آموزگارانش شد. و ما كه نمي خواهيم مقهور شرايط باشيم مگر راه ديگري داريم؟ جز آن كه بر خلوص و شور انقلابي مان بيفزاييم؟ شايد كه با خون هايمان بانگي براين جماعت خواب زده بزنيم و راهي بگشاييم و از دل اين شب ديجور، نقبي به سوي نور بزنيم...
گفتم «جماعت خواب زده» ولي اين تعبير رسايي نيست. براي شناخت جماعتي كه با سكوتشان به جلاد فرصت بيشتري براي كشتار مي دهند، يا كه با نيشخند و طعنه شان دشنة ميرغضب را تيزتر مي كنند صفت «ديوزده» و «ديوشده» گوياتر است... چند روز پيش «حرف» يكي از همين حضرات «زده» و «شده»ها را مي خواندم. روي دست وزارت اطلاعات آخوندي بلند شده و افاضه فرموده بود كه مجاهدين يك سازمان تبهكار و مسئول كشته شدن 500هزار نفر هستند و بايد خودشان را منحل كنند. يادت باشد وزارت اطلاعات تا همين الان مي گويد 15هزار نفر را كشته ايم. اين جناب يك قلم 30بار روي دست آخوند مصلحي بلند شده است!
رضا جان!
به صبا گفتي مطمئني حرفهايت را مي شنود. و در نامه ات سوال كردي آيا كسي هست تا حرفهاي صبا را بشنود؟ متوجه تناقضش هستي؟ طنز تلخي است. صبا مثلا مرده است، ولي مي شنود. و جماعتي، لوده و هرزه، مثلا زنده اند و حرف او را نمي شنوند. داستان عجيبي است. سر در آوردن از اين معما علاوه بر شعور، اندكي هم وجدان مي طلبد. بعضيهاحداقلش را هم ندارند. اين است كه با پررويي تازه كلاس درس عاشورا هم براي امثال صبا مي گذارند. كه عاشورا اين طور بود و آن طور نبود! و آدم مي ماند كه به وقاحتشان تف كند يا به بلاهتشان بخندد.
رذالت اين «خفتة چند» «خواب در چشم ترم مي شكند».
يك حجاج بن يوسف تازه به دوران رسيده، به فرمان خليفة افليج تهران، سردار «ابن سعد» و سردار «ابن زياد»هايش را مي فرستد به سلاخي اشرفي ها . آنها هم با مشتي افسر سپاه بدر كه «حرمله» و «خولي» پيششان «آلبرت شوايتزر» هستند، مي آيند جنايتي را مرتكب مي شوند كه با هيچ يك از قتل عامهاي كمپهاي پناهندگان سياسي قابل مقايسه نيست. بعد حضرات عوض چشم باز كردن به جنايتي كه اتفاق افتاده فرياد برمي دارند اصلا چرا در اشرف ايستاده ايد؟ و در حق كساني هم كه با دست خالي آن حماسة شگفت را خلق كرده اند با لودگي مي نويسند: «جلوي گلوله رفتن براي ماندن در عراق، يا مرگ يا آزادي نيست». معناي سياسي حرف اين جماعت چيست؟ به غير از اين كه به اشرفيها پيام مي دهند كه ميدان را خالي كنند؟ و راستي مگر اينها حرفي به غير حرف «رائد ياسر» دارند كه در بحبوحة خونريزي صبا از تو مي خواست سنگرت را ترك كني و به آنها بپيوندي؟ و چرا از خود رژيم نگوييم كه بارها و بارها به زبان اشهدش «سياست» خودش را نابودي تشكيلات مجاهدين از طريق بستن اشرف اعلام كرده است. و هيهات!... شادا روح صبا كه روي همة وادادگان را كم كرد.
رضا جان در ابتدا از محمود درويش برايت نوشتم. هم او در شعر كوتاهي نوشته است:
شهيد به من مي آموزد
ـ هيچ گونه زيبايي
بيرون از آزادي ام وجود ندارد.
پس رضا جان از صبا بياموزيم. هرآن چه بيرون از آزادي است زشتي است و پلشتي. و هرچه در دايرة نبرد براي آن نيست، نيست باد!
و بارديگر به سلسله مراتب سفلگاني از خامنه اي تا مالكي و غيدان و رائد ياسر، از صدر تا ذيل، بيا، بيا بگوييم كه وعدگاه ما اشرف است و تهران. اليس الصبح بقريب؟
دست و صورت همگي تان را مي بوسم، كه تاريخ با رنج و مقاومت شما نوشته مي شود. سلام مرا به همة خواهران و برادران برسان و در روز خاكسپاري صبا به جاي عموي دور افتاده اش يك شاخه گل سرخ بر مزارش بگذار. و بر كاغذي از زبان من براي او و بقيه شهيدان بنويس:
همة برگها را ترانه خواهم كرد
همة آبها را ترانه خواهم كرد
نام شما را به همه آسمانها
و همة رودها و خيابانها خواهم برد
و عطر پنهان خونتان را
در همة خانه هاي پراكنده
منتشر خواهم كرد.

به اميد ديدار زود.
حميد ـ 9ارديبهشت90

ادامه مطلب!